مدتی است که جز برای بحث یا گفت و گو، چیزی ننوشته ام.
سقراط وار، با هر مکتب و آیین و ایده ای به احتجاج برخاسته و البته، از ایشان طرد شده ام.
دل به رهایی از جهل مرکب سپرده ام، و به گمانم گاهی دیگران را نیز از جهل خویش آگاه ساخته ام!
اما مگر گمان آگاهی از جهل، خود نمی تواند اسباب جهل مرکب گردد؟ گویی هر چه بیشتر در پی فهم محدودیت ها و ناتوانی های خویش برمی آیم، همان زنجیرها مرا به خود اسیرتر می سازند.
راهِ رهایی، از مسیرِ حسابِ ابعاد و اندازه های قفس نمی گذرد. نوری باید جُست. و چنان از نور تهی شده ام، که جز از تاریکی و زندان و جهل، سخنی ندارم.
چه بگویم؟!
تنها می دانم که باید تکاپویی کنم، شاید به گفتن یا نوشتن، شاید آفتاب دوباره رخ نمود.
آخر سکوت، گاهی از ناتوانیِ زبان به تشعشع آفتاب است و گاهی از سرگردانیِ وجود در حیرتِ تاریکی. از سکونِ ساکت خویش بیمناکم. مرداب، نور را پس می زند.
بزن آن زخمه
اگرچند در این کاسه تنبور
نمانده ست صدایی
در زدی در رفتی
من توی یک پست جوابتو دادم دو سه روزه منتظرم بیای جواب بدی
ناخوشم
کار دل، به جسم سرایت کرده دیگه
دلم هم نمیاد بی جواب نظرتو تایید کنم.
مینویسم ایشالا
سلام عالیه که برگشتی و نوشتی
خصوصا با این سبک و لحن که باعث می شه این تلاطم درونی رو بشه در موردش دیالوگ ایجاد کرد و شاید یه کورسوی امیدی ایجاد شد شایدم در سیاهی بیشتر غرق بشیم.
به هر حال باید در موردش و توی حال و هواش یه چیزی بنویسم
سلام
ممنون، لطف داری
باورت میشه اینقدر تعطیلم و گرفتارِ روزمرگی ام و مغزم یخ زده، که جون ندارم به همین کامنت کوتاه فکر کنم و جواب درست حسابی بدم؟